اینها را می نویسم برایت که باور کنی
همه چیز از آن بعد از ظهر شروع شد.اصلا قرار نبود برویم بیرون جزیره . قرا ر بود، ولی نه قرارِ قرار.مهندس زنگ زد گفت:”بیا دور هم باشیم”.
حالا اینجا بودیم کنار چند درخت و گندم هایی که دیگر نبودند. پیک های اول را “او” ریخت، خیلی کم و بعد شاید گفته باشد ” اولِش سبک بخوریم بهتره “. سبک خوردیم.
همین جوری شدیم ده نفر. رفتم تو دیدم هستند .توی هُم کانکس .مهندس گفت “دخترم”. معرفی مان که کردند به هم شوکه شدم، حالا نه که شوکه ی شوکه،یعنی اصلا انتظارش را نداشتم. دختر مهندس گفت : “دختر عمه هام” . با یکیشان دست که دادم به دومی نمی دانم رسیده بودم یا نه گفت: ” خوش اومدید “. حالا اسمش را گفت یا نه اصلا یادم نیست. شد او.
سوار شدیم.
آبجو ها را گذاشتیم عقب. با کلی چیزِ دیگر.
این ها را می نویسم برایت که باور کنی.
جایی بود وسط یک بیشه. مثل بیشه. خیلی دور از سایت . پتو را که انداختیم شمردم: درست ده نفر بودیم با کلی آبجو.
اینجا که زن پیدا نمی شود حالا یه کاره سه تا زن . فکرش را بکن وسط این برهوت که توی هیچ جایش زن نمی بینی.
اصلا قرار نبود تصادف کنیم یا من بخواهم پیشنهاد دوستی بدهم به او.
داشت تاریک می شد.
آبجو ها را هم که باز کردیم، هر کسی یکی بر داشت.
خوردیم.
بعد غذای خانگی و تخمه بود و کلی پسته و چیز های دیگر.
داشت تاریک می شد.
انگار همگی مست. مهندس شروع کرد به تعریف کردن؛ درست مثل همیشه :” یکی بود توی سوئد ؛ رفیقمون بود ،یه شب می ره پارتی. تنها. از همون اول شروع می کنه به پیک زدن. ته یه بطری رو تنهایی بالا میاره. مستِ مست “.
او بلند شد که برود آن پشت و پسله ها.
” رفیق هاش می گن برات تاکسی می گیریم . حرفشون رو گوش نمی کنه . سوار ماشین خودش میشه و میره.برف سنگینی هم میومده “.
او برمی گردد.
نگاهش می کنم.
پاش می گیرد به انگار سنگی چیزی.
می نشیند همان جای قبلی.
” سوار ماشین خودش میشه ” .
” توی اتوبان پلیس جلوش رو می گیره. می گه من اونقدر مستم که نمی خواد آزمایشم کنید،بعد ها میکنه توی صورت پلیس ” همه می خندیم.
” پیاده اش میکنن و ماشینش رو می برن ، خودشم میذارن تو ماشین پلیس “.
باز هم بلند می شود می رود از داخل ماشین چیزی بردارد.
نگاهش می کنم.
” توی همین حین یه تریلی کنترلش رو از دست می ده و می ره توی گارد ریل کنار جاده ،چپ می کنه”
از آن پایین که می خواهد داد بزند که اینجاش رو گوش کنید بازهم پاش می گیرد به سنگی چیزی، همه تخمه ها می ریزند: ” مستِ مست”.
” همه پلیس ها سر برمی گردانند سمت تریلی” . همه ما سر برمی گردانیم سمت او: خوبی؟ طوریت نشد که؟
” میبینه که اوضاع جوریه که می شه در رفت، در می ره “.
همه می خندند.
او هنور آن پایین است.
می گوید بقیه اش را گوش کنید و ریز ریز می خندد.
گوش می کنیم.
حالا چرا این چیز ها را برای تو می نویسم خودم هم نمی دانم.
” می رسه خونه ش “.
او می نشیند سر جایش.
” یک راست می ره توی تخت و لحاف رو می کشه روی خودش،همین جوری با کفش.
در میزنند ”
” اینجاش رو گوش کنید”
” به زنِش می گه در رو باز کن پلیسه ولی بگو شوهرم اصلا امشب از خونه نرفته بیرون.
باز می کنه و می گه که امشب شوهرم اصلا از خونه نرفته بیرون”
” خانم این سویچ ماشین شماست، شوهر شما اشتباهی ماشین پلیس رو ورداشته آورده ”
می خندیم.
او هم می خندد.
حالا فکرش را بکن توی این جزیره برهوت زن ببینی ،نه که یک زن چند تا باهم.
حالا فکرش را بکن که عاشقش هم بشوی.می شوم.
می خندد و سیگارش را می گذارد گوشه ی لبش و توی این تاریکی دنبال کبریت می گردد.
این ها را می نویسم که بفهمی ام.
اصلا حواسم نبوده کسی باز هم قصه با مزه ای تعریف کرده و همه زده اند زیرخنده. می خندد.بعد هم یکی دیگرشروع می کند به تعریف کردن همه کتاب های دُن خوان و کاستاندا؛انگار همه شان را صد بار خوانده باشد. او دیگر نمی گوید گوش کنید.
باور کن اینها را می گویم که باور کنی.
دوست ندارم که من را ببخشی.
یادت می آید که خودت گفته بودی که بروم کسی را پیدا کنم اگرمی توانم، حالا پیدا کرده ام.
توی راهِ برگشتن همه مستیم و جاده های اینجا هم که هی لوول می خورند توی هم.
او توی آن یکی ماشین نشسته و دارد گوش می کند به آوازی چیزی و چشمهایش را بسته انگار، حالا نه که بسته باشد من دوست دارم بسته تصورشان کنم که بعدها تعریف کرد برایم.
جایی جاده می پیچد، اینجاش رو گوش کن: می رویم توی گاردریل ها.آنها هم پشت سرِ ما .
حالا نه که به سرنوشت اعتقاد داشته باشم، می نویسم برایت که بفهمی چه طور شد همه چیز جورِهم درآمد.تصادف کردنمان هم شد مایه دوستی بیشتر و بعد هم که ازدواج کردیم.اینها را می نویسم برایت که باور کنی و بفهمی این چند ماهه کجا بوده ام و چه پیش آمده.
حالا تو بنویس.
قربانت کاوه