آرشیوها

داستان های کوتاه

اینها را می نویسم برایت که باور کنی

اینها را می نویسم برایت که باور کنی همه چیز از آن بعد از ظهر شروع شد.اصلا قرار نبود برویم بیرون جزیره . قرا ر بود، ولی نه قرارِ قرار.مهندس زنگ زد گفت:”بیا دور هم باشیم”. حالا اینجا بودیم کنار چند درخت و گندم هایی که دیگر نبودند. پیک های اول را “او” ریخت، خیلی…

ادامه مطلب

کی گازت گرفته

1 کی گازت گرفته؟ آمد، کیف و لباس هایش را گذاشت صندلی عقب . برگردم باال مسواکم یادم رفته چرخیدم و کیفش را برداشتم ؛ پر از خرت و پرت ؛ مسواکش هم بود. برگشت. در عقب را باز کرد، کیفش را برداشت و چیزی گذاشت داخلش . خوب شد رفتم باال، کولر رو خاموش…

ادامه مطلب

مرد مُرده افتاده بود کنار پیاده رو

مرد مُرده افتاده بود کنار پیاده رو مرد مُرده بود. افتاده بود کنار پیاده رو. مردم جمع شده بودند دُورش. گفت :” بیا بریم ” .ایستادم. آستینم را کشید که بیا برویم. ماندم . مردم جمع شده بودند. کسی گفت : ” یکی زنگ بزنه به پلیس” . کسی زنگ نزد. چند نفری رفتند. چند…

ادامه مطلب

سرگذشت یک پالتو

سرگذشت یک پالتو با سحر خیلی از خیابانها را گشتیم. می خواست کادوئی چیزی بخرد برای تولد میکائیل. توی مغازه بودیم .سحر می‌چرخید لای رِگال ها و من ایستاده بودم جلوی تلویزیون فوتبال می‌دیدم. بیا ببین این چطوره؟ هووم؟! وایستادی فوتبال می‌بینی؟ نه اینو ببین چطوره؟ خوبه وای این پالتو چقدر خوبه ؛ تنت کن…

ادامه مطلب

دخترِ تووی تاریکی

دخترِ تووی تاریکی دو سال بود که زنم رفته بود امریکا برای درس خواندن. من مانده بودم تنها.گاهی با هم کمی حرف می‌زدیم. اوایل بیشتر بود، بعد ها کمتر. قرار بود که من هم کارهایم درست بشود و بروم پیشش. نشده بود. نشده بود که کارهایم درست بشود. عصرها می‌ماندم شرکت،گاهی تا هشت و نُه…

ادامه مطلب