چمدانی وسط اتاق است
زمان سالهای ابتدای دهه 60 و بعد از آن؛تهران؛محله های جنوب شهر
ساعت 12.30 دقیقه ظهر است پری از دبیرستان آمده ست، از در وارد می شود،کیفش را کنار تلویزیون می اندازد و وارد اتاقش در انتهای راهرو می شود، برای لحظه ای مادرش ز آشپز خان خارج می شود و نگاهی به اتاق ی اندازد و بعد از اندکی به آشپزخانه بر می گردد.
پری به همراه خانواده سر سفره شام نشسته اند
با آمدن نور، صدای آرام پخش اخبار از تلویزیون
محمود: بی خود کرده
حامد: آخه واسه چی؟
محمود: اینا همش شر و وره کردن تو مغز تو
حامد: داری بی حرمتی می کنی ها!
محمود: برو بابا
حاج رضا از سر سفره بلند می شود و با دست اشاره می کند که ساکت، پیچ تلویزیون را می چرخاند و صدای آن را بلند می کند، اخبار جدیدی از جبهه است، گوینده با آب وتاب فراوان اخبار را قرائت می کند،حامد نیز می رود کنار پدرش و ایستاده اخبار را نگاه می کند،پری نگاهی به ساعت می اندازد و به مادرش اشاره می کند که وقت سریال است
پری: کانال دو”اوشین” داره
میهن خانم: اِ…خب داره اخبار می بینه
پری: ماماماما…ن
میهن خانم: ششششش….،حاج رضا می شه بزنی اون کانال؟
حاج رضا که هنوز چسبیده به تلویزیون و به اخبار گوش می دهد،برمیگردد و نگاهی به پری و میهن خانم می اندازد،پری از سر سفره بلند می شود و می رود تووی اتاقش و در را محکم می بندد
اتاق خالی است، پری از اتاقش خارج می شود، به طرف تلویزیون می رود، آن را روشن میکند و صدایش را تا حدود زیادی بلند می کند، سپس گوشی را می گذارد،بعد از اندکی با کاسِتی بیرون می آید،آن را داخل ضبط صوت قدیمی می گذارد،روی یکی از مخده ها می نشیند و گوش می دهد.
محمود: مامان جون این واسه شماس
حاج رضا: مامان جون چیه؟
محمود: مامان جونه دیگه
حاج رضا: می گم نگو مامان جون
محمود: آره خب! ورق برگشته حاج رضا
حاج رضا: اله اکبر
پری می خندد ولی با واکنش مادرش ساکت می شود
میهن خانم: دستت درد نکنه محمود جان،خیلی خوشکله( پارچه را به صورت قدی به خودش می گیرد)
پری: یه پیرهن خوشکل از توش در میاد مامان
محمود: اینم واسه حاج رضای گل ، قهر نکن دیگه
حاج رضا: دست شما درد نکنه
میهن خانم: آخ قربونت،چه پیرهن خوشکلیه
حامد: بپوش آقا جون
حاج رضا: حالا بذار بعداً
حامد:جون من بپوش
میهن خانم: اِ حامد! …شب واسه نماز که رفتن مسجد می پوشن، دستت درد نکنه محمود جان
محمود: اینم واسه داداش بچه درس خونم
حامد: وای چه کیف خوبیه،دمت گرم داداش
محمود: آما! بیا اینم واسه صبحها که واسه نماز خواب نمونی( ساعت را کوک می کند، صدا اذان بلند می شود)
حامد: دمت گرم، ایشالا هی واسمون کلی سوغاتی بخری
محمود و حاج رضا می خندند
حامد: چی؟ سوغاتی نه! چی میگن؟ کادو!
محمود:یه مانتو و روسری خوشکل واسه آبجی خودم
پری:وای! قربونت برم داداشی
حاج رضا: این چیه خریدی واسه بچه
حاج رضا: نمیخواد! ببر پسش بده
محمود:چرا آخه؟!
میهن خانم: باشه می ره پس میده( مانتو و روسری را جمع می کند، پری به حالت قهر می رود به اتاقش)
محمود: آخه واسه چی باس پس بدم،چشه مگه؟آخه تا کی چادر، چادر…
حاج رضا: خفه شو! همینه که می گم، دختر من حق نداره مانتو بپوشه
محمود: مامان شما یه چیزی بگو
حاج رضا: همینه که گفتم
پری به همه اتاق های خانه سر کشی می کند تا ببیند کسی آنجا هست یا نه، بعد از اینکه مطمئن می شود کسی نیست ،مادرش را هم صدا میزند، اما جوابی نمی آید،به طرف تلفن می رود،گوشی را بر می دارد و شماره ای را می گیرد،اینبار علی، دوست پری گوشی را بر می دارد
پری: سلام…علی!…سلام
پری:مرسی
پری: قربونت برم
پری: منم
پری: نه! هیچ کس نیست
پری:خب! باشه،منم دوست دارم
کسی آنطرف در ورودی،کلید را توی قفل می چرخاند، پری بدون اینکه خداحافظی کند گوشی را پرت می کند و فرار می کند به طرف اتاقش
ساعت از دوازده شب گذشته است، محمود و پری تکیه داده اند به مخده ها
محمود: این جوری نمی شه به خدا
پری:یه چیزی بگم داداشی
محمود: چی؟
پری:دیروز شما نبودید،من تو اتاق بودم آقا گیر داده بود به مامان که چرا هی می ری دم در خونه
محمود: یعنی چی؟
پری: نمی دونم ،شک داره انگار بهش
محمود: یعنی چی؟
پری: به مامان؟! به مامان شک داره؟
پری: داره حتما
محمود: قاطی کرده به خدا، آخه مامان! یعنی چی آخه! نمی فهمم
پری: مامانم زد زیر گریه، دیدی شب که سر سفره زیر چشماش باد کرده بود
محمود: آره! گفت ولی واسه بسیجی ها تو جبهه گریه کردم…نچ،نچ، نچ…
پری: مامان واسه بسیجی ها گریه می کنه ولی نه اون جوری آخه! به خدا این حاج رضا کار می ده دستش آخرش
محمود: می دونم
پری: به من هم که گیر می ده
محمود: به من گیر می ده، ولی من که…
پری:من که یه روزی قاطی می کنم به خدا….
صدای اژیر قرمز، همه اعضای خانواده سراسیمه به اتاق می آیند
حاج رضا: خاموش کن چراغ ها رو
اتاق خالی است و ساعت 7 و 10 دقیقه صبح ، حاج رضا وارد اتاق می شود،از روی چوب رختی کتش را بر می دارد و می پوشد،دست می کند توی جیب بغل کت و دنبال چیزی می گردد،پیدا نمی کند،برمیگردد به اتاق
حاج رضا: حاج خانم…(مکث) به طرف تلویزیون می رود و بغل آن را می گردد: حاج خانم
میهن خانم از در حیاط وارد اتاق می شود
میهن خانم : بله حاج آقا؟
حاج رضا: این دفتر چه بیمه من رو ندیدی؟
میهن خانم: روی تلویزیون بود
حاج رضا: نبود، پیداش کن
میهن خانم می رود که پیدا کند
حاج رضا:تو حیاط چی کار می کردی؟
میهن خانم: داشتم به گلها آب می دادم
حاج رضا: مگه نگفتم نرو تو حیاط!
میهن خانم بغض می کند،کمی حاج رضا را نگاه می کند،سرش را می اندازد پایین و می رود، حاج رضا می رود دم در تا کفش هایش را بپوشد،کمی طول می کشد؛میهن خانم در حالی که دفترچه بیمه را در دست دارد برمیگردد و آن را به حاج رضا می دهد،میهن خانم وسط اتاق می نشیند و گریه می کند
ساعت 2و 30 دقیقه ظهر است،محمود گوشه ای نشسته،پری از آشپزخانه می آید و چایی آورده
محمود: دستت درد نکنه
پری می نشیند و سرش را پایین می اندازد و سکوت سنگینی برقرار می شود
محمود: چیه؟
پری:هیچی!
محمود:پکری
پری:نه!چیزی نیست
محمود:باشه
(سکوت)
پری نگاهی به محمود می اندازد و می خواهد چیزی بگوید
محمود:ها؟ چیه؟
پری: هیچی….(می خواهد حرفی بزند) ولش کن
محمود:بگو…(سکوت) باشه هر جوری راحتی
پری:داداشی
محمود: جونم؟
پری:من یه عکس پیدا کردم تو زیر زمین
محمود: عکس چی؟
پری: عکس آقا جون رو!
محمود: خب!؟
پری: عکس اون زمونه است
محمود: بی خیال!
پری: بی خیال!
پری: به خدا(مکث) بلند می شود و می رود تا عکس را بیاورد، بعد از اندکی بر می گردد،سر راه پایش می خورد به استکان چایی و می ریزد روی فرش،دستپاچه می شود،عکس را می دهد به محمود و برمی گردد توی آشپزخانه که دستمال بیاورد،محمود زل زده است به عکس، پری برمی گردد تبسمی می کند و دستمال را از او می گیرد و می کشد روی فرش.
محمود:با حاله
پری: یعنی چی؟ من نمی فهمم آخه!
محمود:من یه چیزایی می دونستم ولی هیچ وقت عکسی چیزی ندیده بودم. از کجا پیدا کردی؟
پری:تو زیر زمین،همین جوری فضولیم گل کرده بود رفتم تو زیر زمین پایین واسه خودم گشتن،بعد این پیدا شد
محمود:من یادمه 5-6 سال پیش اول انقلاب کلی آت و آشغال آورد وسط حیاط و سوزوند…جالبه این جا مونده
پری:چرا حاج رضا اینقدر عوض شده!؟
محمود فقط نگاهی می کند به پری و لبخندی تلخ می زند؛ پری انگار همه چیز را فهمیده،سکوت می کند.
پری:کار هات درست شد؟
محمود:چیزی به کسی نگفتی که هنوز؟
پری:نه
محمود:دوستت چطوره؟
پری: کودوم دوستم!
محمود نگاه شیطنت آمیزی به پری می کند،پری قرمز می شود کمی مکث می کند بعد بلند می شود و میدود به طرف اتاقش،محمود عکس را در جیب بغلش می گذارد و به استکان خالی نگاه می کند، بلند می شود و استکان را با خود می برد
چمدانی وسط اتاق است؛چند لحظه بعد محمود وارد می شود،چند ژاکت و شلوار به همراه دارد،می گذارد روی چمدان،میهن خانم نیز از آشپزخانه وارد می شود ،بعد از او پری از اتاقش خارج می شود
پری: اِ اِ اِ…مامان این چیه آخه!
میهن خانم: خورش قیمه اس
پری: آخه کی خورش قیمه می بره ژاپن؟
میهن خانم: واسه تو هواپیما تا اون جا کلی راه
محمود: آآآ…ماچ،قربونت برم مادر من خودشون بهمون غذا می دن
میهن خانم:حالا نمی شه نری ژاپن
محمود:شروع شد دوباره!
میهن خانم:نرو دیگه! تو رو خدا نرو
محمود:قسم نده آخه،نمی رم سفر قندهار که،به خدا تا پری دیپلمش رو بگیره اومدم (سکوت) با کلی پول
گریه آرام میهن خانم به هق هق های بلند تبدیل می شود، محمود او را در آغوش می گیرد و با هم گریه می کنند ، کلید داخل قفل می چرخد ،حاج رضا و حامد داخل می شوند.
حاج رضا: ای بابا!….نیگا کن، بیا این ور بابا، بیا این ور،پاک کن اشک هات رو،خانم شما هم برو صورتت رو بشور یه چند تایی چایی بریز بیار،زشته،برو شما برو
پری: من می ریزم
حامد: بپوش
حاج رضا: کت شلوار فرد اعلا
محمود: اون که روغنه
همگی می خندند
حاج رضا: برو بپوش تو طیاره با کت و شلوار باشی بهتره
پری:بفرمایید
حاج رضا:این کت رو آویزون کن اونجا
حامد: چشم آقا جون
حاج رضا:چرا انقدر پر رنگه؟
حامد:بذار من پر رنگ دوست دارم
حاج رضا: بی خود دوست داری،واسه قلبت ضرر داره، این قلب حالا حالا ها باس کار کنه
میهن خانم: حامد! اون دستمال کاغذی رو بده، نمی دونم چی رفته تو چشمم،تو کابینت قایمش کردم
حاج رضا: چیزی نرفته تو چشمت،از بس این روز ها سرمه می مالی به چشمات
میهن خانم: من سرمه می کشم؟
حامد: گیر نده ننه دیگه، ولش کن
حاج رضا: چی بلغور می کنی ها؟ حالا شد چایی! بذار زمین
محمود: خوب شد؟
همگی به جز میهن خانم: به به! به به
پری:شاه دوماد
حاج رضا: خریدم واسه گل پسرم که تو طیاره نگن بی کِس و کاره،بی پوله
محمود: مخلصیم آقا جون
حاج رضا: می ری اون جا کار می کنی،جون می کنی،هر چی پول در آوردی می فرستی واسه خودم،اینجا واست ملک می خرم،همه چی می خرم،پول در بیار فقط، این دوره زمونه فقط باید پول داشت
محمود:چشم آقا جون
حاج رضا: خدای من شاهد،اون جا بری دنبال الواتی و عرق خوری و زن بازی…
میهن خانم: حاج رضا!
حاج رضا: وایسا! عرق خوری و زن بازی و دیسکو و نایت کلوپ…
محمود: ماشالا همه اش رو هم بلده
حاج رضا: آره که بلدم،ما هم اون دوره جوون بودیم،خداییش نایت کلوپ آبادان تو ایران لنگه نداشت
حامد: بلند بگو که همه بشنون
حاج رضا: لعنت بر شیطون…
حامد: آقا جون شما این ها رو واسه چی بلدین؟
حاج رضا:بهت بگم نری دنبال الواتی،فقط پول،پول! اجازه دادم بری که بری پول دربیاری،مثل من بدبخت نشی تا آخر عمرت بپوسی گوشه بقالی، پول در بیار اینجا واست ملک می خرم ترقی می کنه،اصلا بالا میخرم برات،تو پهلوی،جردن و اون ورا
پری: دیرت نشه داداشی
محمود: آره بریم
میهن خانم:بریم تا ماشین گیرمون بیاد طول می گشه
حاج رضا:شما کجا؟ من و حامد می ریم باهاش
(نور میرود…سکوت…نور می آید)
میهن خانم وسط اتاق نشسته و هق هق گریه میکند،پری برای او بالش و قرص می آورد
پری: بیا اینا رو بخور آروم شی مامان
میهن خانم: نمی خام
پری: گریه نکن دیگه…دراز بکش،به خدا چشم به هم بزنی برگشته
میهن خانم: من دیگه….بچه ام…رو نمی بینم…دیگه نمی بینمش( زجه می زند)
پری:…
صدای آژیر قرمز! پری چراغ ها را خاموش می کند…سکوت…صدای آژیر سفید که می آید پری دوباره چراغ ها را روشن می کند،میهن خانم وسط اتاق خوابش برده
پری: مامان؟…
به طرف تلفن می رود و شماره ای را می گیرد
پری: سلام
پری: آره رفت
میهن خانم از آشپزخانه سرک می کشد،به ساعت دیواری نگاهی می اندازد،ساعت دوازده و چهل دقیقه ظهر است،نگاهی به در می اندازد…کمی صبر میکند سپس برمیگردد داخل آشپزخانه
ساعت یک و دو دقیقه است،میهن خانم از آشپزخانه وارد اتاق می شود، به ساعت نگاهی می اندازد،می رود به طرف در ورودی آن را باز می کند و نگاهی می اندازد
حاج رضا از در وارد می شود، ساعت یک و نیم است.
میهن خانم: پری؟! پری اومدی؟
حاج رضا به طرف آشپزخانه می رود،هر دو دم در به هم می رسند(سکوت)
میهن خانم: سلام! دست شما درد نکنه. انگور نخریدی؟ (کیسه ها را می گیرد)
حاج رضا: پری کو؟
میهن خانم: نمی دونم…نیومده هنوز!
ساعت یک و چهل دقیقه است،پری با عجله وارد می شود، میهن خانم که روبه روی تلویزیون ایستاده متوجه متوجه می شود و برمی گردد به طرف پری
میهن خانم: کجا بودی تا حالا…کجا بودی ؟
پری: کلاس جبرانی داشتیم
میهن خانم: کلاس جبرانی؟
حاج رضا از دستشویی خارج می شود، وضو گرفته و آستین هایش بالاست
حاج رضا: کجا بودی تا حالا؟
پری: جبرانی داشتیم
حاج رضا: گه خوردی که جبرانی داشتی
پری: مامان!( می دود و پشت مادرش قایم می شود)
حاج رضا: بیا این ور دختره…خانم شما بیا این ور…
پری: مامان…نزن…
میهن خانم: تو رو خدا حاج رضا ولش کن
حاج رضا: کاریش ندارم
(زنگ در به صدا در می آید،پری از فرصت استفاده می کند و میدود به سمت اتاق)
میهن خانم: فردا می رم مدرسه ببینم راست می گه!
حاج رضا: لازم نکرده،خودم می رم،پدرت رو در می ارم
ساعت دوازده ظهر است،حاج رضا وارد می شود،میهن خانم از آشپزخانه می آید بیرون
میهن خانم: سلام
حاج رضا: دروغ گفته،کجا بوده من نمی دونم،دروغ گفته دختره هر جایی،به خدا آویزونش می کنم،می کشمش،صد سال تو این محل آبروداری کرده بودم،به خدا آویزونش می کنم،آویزونش می کنم به همین درخت تو حیاط
حاج رضا گوشه اتاق افتاده،کف زیادی از گوشه دهانش بیرون آمده،حامد وارد اتاق می شود
حامد: آمبولانس اومد
میهن خانم: الهی خیر نبینی دختر،الهی به زمین گرم بخوری
حامد:بذار برگردم دونه دونه ناخن هات رو می کشم
پدرش را کول می کند و از در خارج می شود،پری از لای در سرک می کشد
میهن خانم: به حق پنج تن خیر نبینی الهی
حامد به همراه حاج رضا که روی ویلچر نشسته است از در وارد می شوند،حاج رضا سرش روی شانه افتاده و اصلا قادر به حرکت نیست،میهن خانم به استقبال آنها می آید،حامد با اشاره سر به او می فهماند که هیچ امیدی به بهبودی نیست، میهن خانم به استقبال آنها می آید ، حامد با اشاره سر به او می فهماند که هیچ امیدی به بهبودی نیست، میهن خانم از روی پاهای حاج رضا عکسهای رادیولوژی را برمیدارد و نگاه می کند، حامد حاج رضا را به اتاق دیگری می برد و بلافاصله بر میگردد
حامد: ای بابا…تو دیگه گریه نکن جان من
میهن خانم: داییت کو پس؟
حامد: نیومد تو! سلام رسوند
میهن خانم:چی گفتن دکتر ها؟
حامد: هیچی! خدا رحم کرده
میهن خانم: یعنی چی؟
حامد: چه می دونم! می گن سکته مغزی کرده
میهن خانم: یعنی همین جور می مونه؟
حامد: فعلا که این جوریه، تا ببینیم خدا چی می خواد
میهن خانم: الهی خیر نبینی پری، الهی به حق پنج تن…
تلویزیون روشن است و حاج رضا روی ویلچر روبه روی آن نشسته و نگاه میکند،پری از اتاقش وارد می شود و یکراست می آید به طرف تلفن،گوشی را بر می دارد و شماره می گیرد
پری: سلام
پری: مرسی
پری:قربونت برم
پری:منم دوستت دارم
پری: چرا، اینجاست
پری: نه! هنوز همون جوریه
پری:باشه فردا می یارم واست،خیلی خوشکل می خونه
پری: ببین الان مامان مییاد تو،منم،منم دوستت دارم، آره آره خداحافظ
پری به آشپزخانه می رود و با لیوانی آب برمی گردد و کنار حاج رضا می ایستد،بعد کانال تلویزیون را عوض می کند و کنار حاج رضا برمیگردد،اندکی بعد کلید در قفل می چرخد
گوشی تلفن وسط اتاق است و همه منتظراند تا زنگ بزند به محض اینکه زنگ می زند میهن خانم گوشی را برمی دارد
میهن خانم: الو…الو…محمود جان! الهی مادر قربونت بره،خوبی؟ خدا روشکر ما هم خوبیم،آقا جونت هم خوبه،درِ مغازه اس،کی میایی؟ باشه باشه می دم به حامد،زود به زود زنگ بزن همین که یه دقیقه صدات رو بشنوم کافیه،مادر قربونت بره،خداحافظ،خداحافظ،نه نمی خواد داریم،حامد در مغاز…چی چیز بابات در مغازه است،خدا رو شکر هست،خدا حافظ،مادر قربونت بره
حامد: الو! سلام داداش،خوش می گذره؟چاکرتیم،چاکرتیم،آره خدا رو شکر،حاجی هم خوبه،آره می چرخه،آره آره، نه حله! آره به درس و مشق هام هم می رسم،گیرنده دیگه،حواسم هست،آره بعد از ظهر ها،نه بابا هیشکی نمی دونه ،باشه بگو! نمیگم دیگه، اِی بابا هِی! بااااشه به خدا نمی گم…چی؟ شوخی می کنی!(سکوت تقریبا طولانی) باشه…باشه، مواظب خودت باش،حالا چی می شه،باشه باشه برو برو، نامه بنویس واسمون
پری جلو میآید تا او هم با محمود حرف بزند ولی با نگاه حامد مواجه می شود
حامد:باشه باشه حداحافظ، نه پری نیستش،بفرست،آره بفرست،برو برو،چاکر آقا،برو پولت زیاد می شه،برو سلام برسون،خدا حافظ،خدا حافظ( گوشی را می گذارد)
میهن خانم: به کی سلام برسونه؟
حامد: هیشکی بابا! همین جوری!
میهن خانم: قایمکی چی می گفتین؟ واسه چی پشت کردی به ما
حامد: تو هم شدی حاجی هی گیر می دی به آدم
صدای اذان بلند می شود،حامد به طرف دستشویی میرود،میهن خانم دنبال او می رود
میهن خانم: چی گفت که یه دفعه خشکت زد؟
حامد:ننه گیر نده دیگه
میهن خانم: منم باید بدونم بچه ام اونجا چی کار می کنه
حامد: اون دیگه بچه نیست 26 سالشه
میهن خانم: صد سالشم بشه بازم بچمه
حامد: گیر نده نمازم قضا شد
مهین خانم: عاقت می کنم به ولای علی حامد
حامد: می خوایی بدونی؟ مطمئنی که تحملش رو داری؟
میهن خانم: یا باب الحوائج! چه بلایی سر بچه ام اومده؟
حامد: یه زن کره ای گرفته
حامد وسط اتاق ایستاده و لباس های سربازی به تن دارد،پاچه شلوارش را گِتر می کند،بعد جلوی آینه می رود و دستی به فرنچش می کشد،پوتین ها را از دم در بر می دارد،می نشیند وسط اتاق و بند هایش را می اندازد،میهن خانم کناری ایستاده و گریه می کند،پری از آشپزخانه بیرون می آید و تکیه می دهد به لولای در،حاج رضا گوشه اتاق روی ویلچر است
پری: حامد نمیشه نری حالا؟
حامد: ای بابا! فقط تو مونده بودی گیر بدی ها!
میهن خانم: خب نرو تو رو خدا
حامئ:هر روز خدا به آدم گیر می دن،کارت می خوان،چه می دونم اونها که نمی فهمن بابای افلیج داریم ،خواهر و مادر …
پری:خب قایم می شدی
حامد:تا کِی؟ تا کی می تونستم قایم بشم ؟…تازه خودمم دلم اونجاست،همه رفیقام رفتن،من چه فرقی می کنم با اونا؟ اصلا بذار راحتتون کنم؛ من باید برم،دلم می خواد برم جبهه،واسه ناموسم ،واسه مملکتم،واسه خاکم…
میهن خانم: نگو هر روز گیر می دن اینا رو بگو، ناموس تو، تو این خونه است،خواهرت،مادرت ؛ بابای افلیجت
حامد: ننه! جان مادرت گیر نده دم آخریه،بذار با دل خوش برم
ساکش را بر می دارد و حاج رضا را می بوسد،حاج رضا به زحمت و با دو انگشت گوشه شلوار او را می کشد…دست حاج رضا را می بوسد
حامد: پری! این دوتا پیرزن و پیرمرد رو میسپرم به تو،خودم هم زود به زود میام
ساک کوچکی وسط اتاق است،پری از اتاق بیرون می آید،دکمه های مانتویش را می اندازد، از جیبش کاغذی را در می آورد و می چسباند به در آشپزخانه،صدای زنگ در حیاط بلند می شود،پری سرش را از پنجره بیرون می برد
پری: صبر کن اومدم
نگاهی به حاج رضا می اندازد،نزدیک او می رود، حاج رضا به سختی دستش را به طرف او دراز می کند،پری بی توجه به خواهش او خارج می شود، حاج رضا آرام آرام اشک می ریزد
عکس حامد روی طاقچه است؛ با نواری مشکی گوشه آن! میهن خانم در بستر بیماری افتاده است و به شدت سرفه می کند، حاج رضا همان جای همیشگی است اما این بار پشت به تلویزیون
حاج رضا همان جای همیشگی است، روبه روی تلویزیون…تک و تنها
زمان سال 1388، همان منزل ولی با اثاث جدید تر و امروزی تر؛ مبلی هست و تلویزیونی و ماهواره ای و…
حاج رضا بسیار پیر و فرتوت همچنان روی ویلچر نشسته است و تلویزیون می بیند، اندکی به همین منوال میگذرد، مردی سی و چند ساله از در وارد می شود،مقداری خرید کرده و دستهایش پر است، دم در کفشهایش را در می آورد و به حاج رضا سلام می کند و او با سر پاسخی می دهد…
شهرام: پری….خانومی…(جوابی نمآید،به آشپزخانه می رود)…