سرگذشت یک پالتو
با سحر خیلی از خیابانها را گشتیم. می خواست کادوئی چیزی بخرد برای تولد میکائیل.
توی مغازه بودیم .سحر میچرخید لای رِگال ها و من ایستاده بودم جلوی تلویزیون فوتبال میدیدم.
بیا ببین این چطوره؟
هووم؟!
وایستادی فوتبال میبینی؟
نه
اینو ببین چطوره؟
خوبه
وای این پالتو چقدر خوبه ؛ تنت کن ، دکمههاش رو بنداز،.بچرخ،خیلی خوبه، برو جلوی آیینه
ایستاد کنارم.درست هم قد من بود. داشت پالتو را توی آینه نگاه میکرد
فکر میکنی دوست داشته باشه؟
دلشم بخواد
کو اتیکت قیمتش؟
آستینم را آوردم بالا. نگاه کردم
واو چقدر گرونه
خوبه که
لطفن کادو کنید
من و میکائیل سالها بود که دوست بودیم. از دانشگاه به بعد.هر دو چاق بودیم . بیشتر وقتها با ماشینش چرخ میزد تووی خیابان. کارش که تمام می شد زنگ میزد به من.
کجایی؟
تازه از شرکت رسیدم. خونه ام
می آمد.می نشست و با جرئیاتِ تمام همه چیز را تعریف می کرد.این تقریبن کار هر روزمان بود.تا اینکه سحر پیدا شد. اوایلِ رابطه کمتر به من زنگ میزدند. بعدها بیشتر شد. بیشتر هم سحر زنگ میزد.
بیا بریم شام
بیا بریم کارتینگ
بیا بریم سینما
بیا بشینیم فیلم ببینیم
بیا دیگه، حوصله مون سر رفت
گفته بود میکائیل سخته من بهت میگم مایک. از آن روز به بعد شد مایک.
مایک به من زنگ زد.صدایش گرفته بود و خط خیلی خراب.
چمدونی که مادرم فرستاد رسید دستت؟
آره گرفتم
ببین توش یه پالتو هست که سحر برام گرفته بود،ببرش خیاطی یه مقداری چاقی اش رو بگیر،دیدی که چقدر لاغر شدم
می دونم، به فنا رفتی
دوستم سه شنبه پرواز داره
چی؟نشنید م . . . تپل بودی بهتر بود
دیگه شد دیگه، خودت که می دونی
می دونم
شماره اش رو برات ایمیل میکنم ، زنگ بزن ببر برِسون دستش
باشه، صدات خیلی بد می آد
از سحر خبر نداری؟
نشنیدم
از سحر خبر نداری؟
نه چطور مگه؟
هیچی همین جوری ، یه هو دلم تنگ شد براش
می خوای بهش بگم بهت زنگ بزنه؟
نه بابا ولش کن دیگه. خودت چه خبر؟
هیچی، چقدر لاغر شدی؟
خیلی ،پونزده بیست کیلو
چاق نشی دوباره
نه چاق نمی شم، پول ندارم که چاق بشم
و خندید
زبانِت بهتر شد
نه بابا خیلی سخته این زبان لعنتی
دوست دختر گیر بیار، باهاش حرف بزنی راه می افتی
دخترهای اینجا که حرف نمی زنن با آدم که
هر دو زدیم زیر خنده.
بعد ها من و سحر همکار شدیم.حسابدار یک شرکت . بیشتر روزها ناهار را با هم میخوردیم.عصرها میرفتیم بیرون.
سحر زنگ زد،خیلی مضطرب بود
کجایی؟
چی شده ؟
مایک رو گرفتن
کجا؟
تو تظاهرات
هزار بار گفتم نرید ، نفهمیدی کجا بردنش؟
نه
کجایی الان؟
نمیدونم
مایک یک سال بعد آزاد شد.چند بار من و سحر خواستیم که ببینیمش.نشد. نشد که ببینیمش . بعد ها به مادرش گفته بود جایی کوهستانی از ماشین انداخته بودندش بیرون و گفته بودند همین باریکه راه را بگیر و برو. سه شبانه روز راه رفته بود تا رسیده بود به یک روستا.آنجا تازه میفهمد که از مرز خارج شده.
پالتو را بردم خیاطی. به دوست مایک زنگ زدم ، برنداشت. به سحر زنگ زدم
سلام خوبی
خوبم سلام
کجایی ؟
تو کجایی ؟
خونه
صدای ماشین میاد
سر کوچه ام ، این پالتو رو آوردم خیاطی
درست شد؟
گفت فردا آماده می شه
تنهایی؟
آره، نمی یای پیشم؟
رعد و برق زد
میام
پشت خطی دارم بهت زنگ میزنم
سلام من دوست مایک ام
سلام خوبید شما؟
خوبم
زنگ زدم ببینم چمدون رو ِکی بیارم
چمدون رو کی بیاری! ما سه روز دیگه پرواز داریم میریم
خوبه
چند کیلوئه چمدون؟
پونزده بیست کیلو
بیست خیلی اضافه باره
نمی دونم می خوای خودت به مایک بگو
می گم
آدرست رو برام بفرست
باشه
خدافظ
خدافظ
باران شروع شد.
سلام
چرا دوباره زنگ زدی؟
پشت خطی داشتم خب
دارم آماده می شم
میخوای بیام دنبالت؟
نه آژانس می گیرم میام ، تو شام درست کن
چی دوست داری؟
هر چی، فقط خیلی گشنمه
باشه
هنوز که توو خیابونی
آره، بارون گرفته
به دوست مایک زنگ زدی؟
آره همین پشت خطی اون بود
چی گفت؟
حالا بیا با هم حرف میزنیم
برگشتم توی خیاطی. پالتو را خواستم.
چی شد پس؟ نمی خوای درستش کنم؟
پوشیدم ، ایستادم جلوی آینه.چاق شده بودم خیلی چاق.